بغض....

باز دارم پل های پشت سرم را خراب میکنم...
ای کاش دوستی ها اینگونه نبود...
بودنت عادتی در دلم ساخته است که...
این قلب شکسته ام نبودنت را باور ندارد...
من همیشه مدیون مهربانیهایت هستم...
مگر من از خدا چه خواستم...
بجز لمس گونه های زیبایت...
چرا همیشه سهم من از زندگی جدایست...
چرا دردناکترین جدایی ها قسمت من میشوند...
جدایی هایی که...؟
نه کسی گفت چرا ...!
ونه کسی فهمید چرا...!
گاهی با خود می اندیشم ...
کــــه...
آتش زدن به سرنوشت یک نفر...
کبریت نمیخواد...
پایی میخواهد ...!
که لگد بزنی به همه ی دارایی اش...
و...!
بـــــــروی...
نمیدانم چرا آسمان هم امشب بغض کرده است...
شاید همدم بغض های من شده...
ولی چرا بغض های من نمیبارند...!
نشسته ام کنار پنجره ی تنهایی هایم...!
نمیدانم چرا امشب شیشه تنهاییم بخار نمیکند...
شاید میترسد ...!
شاید میترسد دوباره اسم دلتنگیهایم را...!
روی بخار شیشه اش بنویسم...
و او نیز بغض هایش بشکند و ببارد...
شیشه هم امشب بخار نمیکند...
نترس...!!!
او هم رفت...!
دیگر اسمش را نمی نویسم...
ولی با یاد مهربانیهایش چه کنم...
او دارد می رود...
و من سعی میکنم که سنگ دل باشم...
درد دارد...!
میفهمی...
شاید اگر نباشی...؟
برای من هیچ اتفاقی نیافتد...!
شاید فقط گاهی...
موهای صورتم سفید شوند...
نمی دانم جرات عاشقانه جدا شدن را دارم...؟
چه کار سختی است ...
بعد رفتنت باید زنده بمانم...
با تمام خاطره هایت...
من همیشه با نتیجه گیریهایم مشکل داشتم...
مثل انشاء های دوران دبستانم...
“چرا رفتی...؟ ”
چرا نتیجه ی دل دادنهایمان اینگونه میشوند...
چند سال دیگر عزادار نبودنهایت باشم...
دیگر راهی نمیبینم ...
آینده ای مبهم پیش رو دارم...
ولی مهم نیست...
مهم این است که...
تو راه را میبینی ... و من تو را...
باز در پایان حرفهایم....
چند وقتی است که بی دلیل دلم میگیرد ...
شاید دلیلش تو باشی...
یاد مهربانی هایت از قلبم پاک نمیشوند...
خسته ام...
از همه دنیا خسته ام...
میدانی...
من مال مردم خور نیستم...
ولی چرا دنیا سهم مرا از زندگی نمی دهد...
قلبم دیگر تحمل اینهمه بی وفایی را ندارد..
خسته ام...
از همه جدایی ها خسته ام...
هميشه وقتي كه فكر مي كنيم...
همه كاراها درست هست...
مي بینیم كه نه تازه اول گرفتاريهاست...
بعضي وقتا به هر دري که مي زني...
 مي بيني كه بسته است...
بعضي وقتها هر كاري که ميكني كسي..
نیستکه تو را بفهمد...
بعضي وقتا مي بيني كه بين همه دوستانت غريبي...
بعضي وقتا هيچ شعري پيدا نمي كني...
 كه به حالت بخورد ...
بعضی وقتا ...
بعضی رفتنها بد جوری...
داغونت میکنند...
بعضی وقتا ...
بعضی از یهویی ها ...
حس خوبی به آدم میدهند...
مثل...
یهویی بغل کردنها ...
یهویی بوسیدنها ...
یهویی دوست داشتنها ...
یهویی عاشق شدنها ...
اما امان از یهویی رفتنها...
آدم را نابود میکند...
یکدفعه میبینی تنها مانده ای...
با کوله باری از خاطره ها...
که مرور هر یک قلبت را آتش میزنند...
نمیدانم...!!!
جواب قلب شکسته ات را چگونه بدهم...
راستش را بخواهی حسود نیستم...
ولی به آن کسی که میخواهد...
دستهایت را بگیرد...
 حسودی ام میشود...!
مرا ببخش که اینگونه امشب غمگین آمدم...
نمیدانم چرا وقتی گفتی میروی...
با دیدن عکسهایت...
نوشته هایم اینگونه از چشمانم بارید...
ولی میدانم که....
اینبار ....
این نوشته ها ...
حرفهای دلم نبودن....
بلکه بغض چشمانم بودن ...
که...
از چشمانم بر روی قلم باریدن...
اگر نوشتهایم بغض ات را شسکت...
مرا به مهربانی قلبت ببخش...
و این را بدانکه...
تو در روزهای تنهاییم ...
تنها...
"الـــــــــهام" بخش زندگی ام بودی...
هستی...
و خواهی ماند...
ای کاش...
ای کاش...
ای کاش...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: