چه غروبی بود چه شبی خواهد شد…
***
من و تو
دست ها در هم گره چشم ها در هم تنیده
کنار امواج وحشی
کنار آن شراره های داغ
بعد از آن آب تنی طلایی
***
و حال عطر شب بوها
“سمفونی جیرجیرکها”
نوای گیتار بیگانه ات با همراهی صدای من
طعم بستنی بهارنارنج ِ تابستانی
جای ستارگان خالی
کمی هم نور مهتاب
شاید وقتش فرا رسیده
شکستن همه ی ِ استقامت ها
نقـش یـــک درخــت خشک را
در زنـدگی بازی میکـنم !
نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم
یا هیزم شکن پـیــر!
آمدنت بدون سلام بود…
رفتنت بدون خداحافظ…
چهـ جالب…
نهـ سلام بلد بودیـ …
نهـ خداحافظ…
تنها که باشیــ …
خوردن قطرات باران به شیشهـ …
بی قرارت می کند…
بارش آرام برفــ …
بی قرارت می کند…
برگ ریزانــ …
بی قرارت می کند…
وزش نسیم بهاریــ …
بی قرارت می کند…
تنها که باشیــ …
تمام هواهای دو نفرهـ …
بی قرارت می کند…