جای خالی...

جآی خآلیِ تُو رآ بآ عَروسَکی پُر کَردِه اَم
هَمآنَند تُوست
مَرا دوست نَدآرَد
دِلَش بَرآیَم تَنگ نِمی شَوَد
اِحسآس نَدارَد
اَمآ هَرچِه هَست، دِلَم را نِمی شِکَنَد.

نانوشته هایم بسیارند
مثل بی قراری هایـم
من سکــوتم را فریـاد می کِشــم
آخر، این آشوب درونم مرا می کُشد.

شاید روزی برسد که پشیمان شوی
از ترک کردن من و فراموش کردن خاطراتم
اگر اینچنین شد باز به سوی من برگرد
چون من هیچ گاه فراموشت نمیکنم
همیشه جایت کنارم خالی ست.

هی رفیق
زیادى خوبى نکن
انسان است، فراموشکار است
از تنهایى اش که در بیاید تنهایى ات را دور میزند
پشت مى کند به تو، به گذشته اش
حتی روزى میرسد که به تو میگوید: شما.

بعد از تو
خیلی سخت خوابم می برد …
مثل دیشب
امشب
که هرچه تمرکز می کنم صدایت یادم بیاید
نمی شود …
و
آرزو می کنم
کاش بودی
فقط
اندازه ی یک ” شب بخیر ” کوتاه الکی !
کاش بودی …

 

چــرا مــرا بـه شهــربآزی آوردی ؟ مــن اصـلآ بازی کــردن بـلد نیســتم ...

بــآخــتن کــه بــه رخ کــشیــدن ندارد ! خـــدایـــآ بــه مــن نخــــند !!!

چه غروبی بود        چه شبی خواهد شد…

                  ***

من و تو

         دست ها در هم گره     چشم ها در هم تنیده

کنار امواج وحشی

                 کنار آن شراره های داغ

   بعد از آن آب تنی طلایی

          ***

 

و حال عطر شب بوها

                “سمفونی جیرجیرکها”

نوای گیتار بیگانه ات      با همراهی صدای من

    طعم بستنی بهارنارنج ِ تابستانی

          جای ستارگان خالی

                 کمی هم نور مهتاب

شاید وقتش فرا رسیده

              شکستن همه ی ِ استقامت ها

نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم !

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر!

آمدنت بدون سلام بود…

رفتنت بدون خداحافظ

چهـ جالب…

نهـ سلام بلد بودیـ …

نهـ خداحافظ

تنها که باشیــ …

خوردن قطرات باران به شیشهـ …

بی قرارت می کند…

بارش آرام برفــ …

بی قرارت می کند…

برگ ریزانــ …

بی قرارت می کند…

وزش نسیم بهاریــ …

بی قرارت می کند…

تنها که باشیــ …

تمام هواهای دو نفرهـ

بی قرارت می کند…


عزیزتر از جاااااااااااااانم...

ای کاش کنارت بودم

تا زیباترین لالایی عاشقانه را برایت زمزمه کنم و تو.

اسمان قلبم را با مهتاب زیبای چشمانت نور باران کنی تا خوابت ببرد♥

میخوام با آهنگ صدام برات یه لالایی بگم

یه قصه از من و تو و یه عشق رویایی بگم

تو قصه فرهاد بشم برم به کوه بیستون

اسم تو اونجا بزنم با قلمی به رنگ خون

لا لا لا لا گل بهار چشماتو روی هم بذار

از توی شهر قصه ها برام یه دسته گل بیار

لا لا لالا سبد سبد گل های اطلسی و ناز

یادت نره دوست دارم باشه میونه ما یه راز

ممکن که دیو قصه ها به ما حسادت بکنه

بیاد میونه من و تو بخواد خیانت بکنه

دیو اگه بین ما اومد با هم. هم اغوش میشیم

از تو قصه میریمو براش .فراموش میشیم

میریم تو شهر پرییا اونجا فقط یه رنگیه

کی میتونه به من بگه عاشق شدن چه رنگییه؟

این عشق " پنهونی باشه میونه ما و پرییا

یواشکی و بی صدا"ساده و صاف و بی ریا

وقتی هم آغوش شدیم دست بکشم تویی موهات

شونه کنم تا خود صبح کمون ناز ابروهات

رو پلک های قشنگتو برات نوازش میکنم

پیشونی بلندتو با بوسه نازش میکنم

تو بوسه غرقت میکنم تا جایی که دیونه شی

صدتا دوست دارم میگم با تیک تیک ثانیه ها

هزار دفعه میبوسمت تا بگذرند دقیقه ها

دقیقه ها می رند و تو خوابهای رنگی میبینی

سبد سبد شکوفه و گل های رنگی میچینی

لالا لالا دوست دارم.نمیدونم که میتونم

همیشه پیشت بــمـونم...

سرود این لالایی رو کنار قلبت بــخـونم...


 

دیدید...!!!

نوشته‌هایی هستند که خواندنشان سنگین است
حالت را عوض می کنند. ضربان قلبت را بالا میبرند

و پُراند از غم ِشیرین...

دوست داری مرورشان کنی
و بعد هم یادداشتی پایش بنویسی .

اما بعضی نوشته‌ها سنگین‌تر‌اند...

نمیتوانی بیش از یکباربخوانیشان.

خط به خط که پایین میروی کلماتش ...

آوار میشوند بر سرت...

بر شانه‌هایت سنگینی می کنند "

بس که درد دارند بس كه تو را نوشته‌اند.

در پایان حرفهایم...

دلم پُر بودنی میامو اینجا خالیش میکنم...

بعضیا میگن نوشته هام غمگینن..
ببخشین اگه نوشته هام درد دارن...
میدونم ...

بعضی از نوشته ها" انگار تو را نوشته‌اند...

٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠٠•●♥ ƹ̵̡ӝ̵̨̄ʒ ♥●•٠

واقعي بوديم ، باورمان نكردند ،

مجازي شديم ، فيلترمان كردند !

و چه دنيايي ساخته‌اند براي ما نسل سوخته ...


برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

بعضی وقتا بدجوری بغضم میگیره...
امشب باز دلتنگم...
خستم...
امشب با بغضی آمده ام که...
تمام واژهایم را خیس میکند...
باز هم مثل همیشه ...
آمده ام بنویسم...
شاید بغض هایم را در نوشته هایم خالی کنم...
آمده ام بنویسم دوستت دارم و خواهم داشت...
نوشتن بعضی چیزها از گفتنشان ساده تر است...
تو نیز برو...
سر راه خوشبختیت قرار نمیگیرم...
نمیدانم چرا قسمت نشد حتی دستهایت را بگیرم...
نمیدانم چرا حکمت خدا با خواسته های دلمان یکی نیست...
حس عجیبی دارم...
مانده ام سر دوراهی...


برای مشاهده ادامه مطلب این پست اینجا را کلیک کنید

مــن ایــنجا بـــس دلـــم تنــگ اســت

دلتنگ دوست داشتن کســی...

دوست داشتنی که دلیلش را نمیدانم...

میدانی دوست داشتن من...!

هیچگاه کم نبود ...

اما تو ...!!!

کمتر دوستم! داشته باش...

کم کم بیا...

این همه ،یک جا دوست داشتنت...

برایم زیاد است ...

این  همه خواستن باهم ... زیاد است ...!!

عاشقم بمان اما ،  لطفا آهسته... آهسته....

مرا آهسته بخواه!

که حجم این همه بی حد دوست داشتن، ...!!

این روزها را سخت می کند و سختتر!

کمی آهسته تر.....این همه خالص،

 عاشق نباش....معشوقه ات توان ندارد،

 ظرفِ دلش کوچک شده این روزها!

می ترسد از این همه خواستن بمیـــرد!

بمیـــرد و نبیند وقتی محکم در آغوش گرفتی اش  ...!!

و زیر گوشش زمزمه می کنی آرام:

میدانی ...

بعضی نوشته ها انگار تورا نوشته اند...

 انگار بعضی آدم ها را ...!!!

نمی شود دوست نداشت.

آمده اند تا...

دنیای سیاه و سفیدت را همرنگ لبخندشان کنند.

و به تو بفهمانند که...

 دنیا هنوز جای خوبی است برای نفس کشیدن....

حتی اگر تمام عمرت را بگردی هم...!

 دلیل دوست داشتنی بودنشان را پیدا نمی کنی....

نه با عطر خاصی به لحظه های تنهایی ات هجوم می آورند ....

و نه توقعی در مهربانیشان است ....

اما طور عجیبی هستند.

انگار آفریده شده اند تا دوستشان داشته باشیم....

تا مهربانی کنند....

و برای ثانیه ثانیه ی نبودنشان ...

حسرت و دلتنگی به بار بیاورند....

این ها همان آدم هایی هستند که...

 فراموش کردنشان ..؟

حتی از ضعیف ترین حافظه ها هم بر نمی آید....

همان هایی که ...

حتی اگر سال ها بگذرد از این دیدار..،

باز هم به گوشه ای از تنهایی ات سرک می کشند...

 و می شوند دلیل کوچک خوشبختی....

این آدم ها را نمی شود دوست نداشت ...

چون برای دوست داشته شدن آفریده شده اند....

این بار در پایان حرفهایم...

می گویم دوستت دارم...

و این را بدان...

همیشه بهترینم هستی و خواهی ماند...

و هیچ گاه از خاطرم نخواهی رفت...

بعضی دوستیها و دوست داشستن ها ...

پایان ندارد...

این را بدان بعضی دوست داشتنها ...

در زندگی فقط یکبار اتفاق می افتند...

قدر این دوست داشتنها را بدان ...

زندگی گاهی وقتها واقعا کوتاه است...

اینجا صـــــــــدای باران می آید...

مینویـــــسم تا بـــــاران بیـــاید...

مینویسم که دوستت دارم...

بــــاورش با تو...

اینجا صدای باران میاید...

پــــا برهنـــه بیــــا...!
 


(عزیز دل من) مهربانم!

 امشب با چشم هایت حرف دارم...

امشب حرف های دلم را سطر به سطر برایت میخوانم...

مهربانم ، نمیدانم تو را به اندازه نفسم دوست دارم!

یا نفسم را به اندازه تو؟

 فقط میدانم زندگیم تکرار دوست داشتن توست!

    و قلب من !!!

 جايگاه رفيقي است که شقايقها حسرت آن را مي خورند.

وقتیکه کسی را واقعا دوست داری !

یک دوست داشتن واقعی!

بدون دروغ بدون غرور، بدون ریا!!!

می تـــــــوانی!!!

با او خود خودت باشی!

می توانی دردهایت را هر چقدر ناچیز...

 بی خجالت با او در میان بگذاری!

وقتیکه کسی را با تمام وجودت دوست بداری...

آغوشش سایگاه آرامی خواهد بود...

تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری.

هر وقت دوست داری در آغوشش بگیری...

 بی هر مناسبتی بوسه بارانش کنی!

شانه هایش رابا بی سروسامانی ات سهیم کنی...

اشکهایت رابانوک انگشتانش محو...!

عزیزترینم...مهربانم !

مي خواهم براي تو كه بهتريني...

 بهترين دوستي باشم كه تاكنون داشته اي.

مي خواهم گوش جان به سخنانت بسپارم..؛

حتي اگردرمشكلات خود غرق شده باشم،

مي خواهم رفيق و یارت باشم،

خواه توانش را داشته باشم، یاخواه نداشته باشم؟

مي خواهم به گونه اي با تو رفتار كنم كه گويي اولين روز تولد توست.

نه آن روز خاص!

تمام روزهاي سال به حرفهايت گوش خواهم داد.

در كنارت مي مانم.همیشه از دور مراقبت خواهم بود.

در مبارزه با زندگي ،

 برايت دعا مي كنم...

مي خواهم برايت بهترين مونس و همدمی باشم!

که تا کنون داشته ای...

امروز، فردا و فرداهاي ديگرتا آخرين لحظه حياتم!

مي پرسي چرا ؟!..

زيرا تو نيز معجزه ی زندگی من بوده ای و هستی...

معجزه ای که خداوند لطف وجودت را به من داده است!

مهربانم ای خوب

از با تو بودن دل برایم عادتی ساخته...

که هیچگاه بی تو بودن را باور ندارم!

و باز در پایان حرفهایـــم...

نمیدانم تو نیز همین حس را داری یا؟؟؟؟

گــــــاهی...

در زندگی هرکس بعضی هایی وجود دارند که...

 یک جور خاص دوست داشتنی،و دلنشینن..

انگار خدا جور دیگر آفریده شان...

 اصلا نمی توان که دوستشان نداشت!

اسم این دوس داشتن را عشق نمی گذارم،

شاید یک دوست داشتن عجیب است.

من اسمش را (عزیز دل کسی بودن میگذارم)...

 و تو عزیز دل من هستی!

(عزیز دل من ...) دوستت دارم همیشگی و پایدار...

نمیدانم این همان عشق هست یا نه...

ولی میدانم زندگیم به وجود تو گره خورده هست...

و بی تو نفس زندگیم میگیرد...

ساده و بی ریا میگویم دوستت دارم...

یک دوست داشتن واقعی!!!

شاید عــشــق همین باشد!!!!

 


امشب حس عجیبی دارم...


حس پوچی.حس بی کسی...

این روزها نمیدانم کجای زندگیم هستم...

نمیدانم چند سالم هست...

نمیدانم چند سال از عمرم را زندگی کرده ام...

از آمدن سال نو حس خوبی ندارم...

نمیدانم این روزها مردم اطرافم!

چرا اینقدر در تکاپو هستن...

مگر با آمدن سال نو چه چیز زندگیمان نو میشود...

نمیدانم این روزها چرا دلم بحال خودم میسوزد...

آمده ام بنویسم...

ازدلم و حسرت و سر گشتگی ام...

چون... نه گوشی برای شنیدن دارم!!!

نه شانه ای برای آرام گرفتن...

فقط اینجا را دارم با یک قلم...

وکاغذ سفید که شاید تاب بیاورد بشنود...

 آنچه را که شنیدنی و دیدنی نیست...

چند وقتی بود که حال امشبم را !!

 نه دیده بودم ،نه شنیده بودم، نه لمس کرده بودم...

نمیدانم! چه جان  دادنی است ،این جان ندادن...

تا لمس نکنید و طعمش را نچشید نمیفهمید...

میان خواب و بیداری پرسه میزنم...

 میان وهم و واقعیت ...

میان سکوت و فریاد...

 میان اشک و بغض ...

میان این دنیا و آن دنیا که زمانش ایستاده...

قلبم تیر میکشد،

نفسم تنگ میشود.

گویی میان وهم و واقعیت غوطه میخورم...

میان زمین و آسمان

بهت زده

حیران

ساکت

مات

بی هیچ حرکتی مینگرم...

تمام خواهد شد .مگر نه؟

این نفسهایی که هر دم و هر بازدمش...

 همچون سوزی بر جانم فرو میرود...

پلک که میزنم...

 هر بار که چشمم بسته میشود ،...

هراس دارم از دوباره گشودنش!!!

با هر باز و بسته شدن چشمانم تو را میبیند...

کنار آن پنجره

در چهار چوب در

کنار پله ها

در آشپزخانه

در راهرو

چشمانت را میبینم ،خیره شده به من...

 مرا میجوید! در لابه لای حفاظ پله ها...

 با آن پیراهن سبز چمنی ات!

نمیدانم چرا آنرا پوشیده ای!!!

بی دلیل میترسم ...

چشمانم را میبندم

از این پهلو به آن پهلو....

 و سر به سوی دیوار میگردانم....

 تا شاید نبینم آن چشمان زیبایت را...!

همه جا هست!!

باید بلند شوم...

پاهایم سست شده...

راه میروم تا... پشت پنجره...

پیشانی ام را به خنکای شیشه میسپارم....

سرم از سرمایش درد میگیرد...

جرات سر برگرداندن ندارم....

گرمایت را حس میکنم...

میترسم برگردم و پشت سرم باشی!!!!

شب هنوز به نیمه هم نرسیده...

این شب نفرین شده کی صبح خواهد شد...

صبح شود و دیگر هیچوقت شب نشود...

هیچ وقت...


سَــلامتـــی هرکــی کـــه
امسال ولنتایــــــن
واســـه خودش sms میفرستـــه
ولنتاینت مبارک عشقم!!!
هر کی که میره بیرون ولی تنها !!!
هرکی که شوکولاتشو میخره ولی خودش تنهایی میخوره

سلامتی آدمایی مث من

دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد … بــا آهنگــــی رومــــــانتیک…

چنــــد تا شمــــــع … و یک عالمــــــه تــــو

که بــه دنیــــا بگـــــــم … خــــداحـــــافـــــــظ

دنیــای مــن کســــی ست…

که در آغـــــوشش جــان میدهــــم…

یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »

هرگز نشد بیایی پیشم بگیری دستهای منو


بدونی من عاشقم گوش کنی حرفای منو


تو بی وفا بودی ولی اونکه برات میمرد منم


دوست دارم دوست دارم این
کلام آخرم

چـــــــقد  خوبــــــــه

بعـــــضی از ادمـــــــا بدونن

که اگر چیـــــــزی رو به روشـــون

نمیاری "از سادگــــی نیست"

شاید دیگه اونقدر واست مهــــــم

نیستــن که روشون حســــــاس

باشــی ...

 

چه حسرتی است
عبور از کنار عابرانی که
عطر تو را میزنند
اما هیچکدام تو نیستی..!!

تمام چیزی که باید از زندگی آموخت ،
تنها یــــک کلمه است
...
"مےگذرد"
ولی دق می دهد تـــــا بگــــــــــــذرد

 قــول بــده کــه خــواهــی آمــد


امــا هــرگــز نیــا!

اگــر بیــایــی

هــمه چیــز خــراب می شــود!

دیــگر نــمی تــوانــم

اینــگونــه بــا اشتــیاق

بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!

 ﮐﻢ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ؛


ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍﺑﭙﺮﺳﻨﺪ !
ﻭﻟﯽ .......

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯿﺴﺖ،

ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ؛

ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﮕﻮﯾﯽ:

ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ…

 

من غــــــرورم را به راحتــــــی به دست نیــــــاوردم

کــــــه هر وقت دلـــت خواست خـــــردش کنی

غـــــــرور من اگر بشکـنـــــــد

با تـــکـــــه هـــایـــــش

شاهـــــــرگ زنــــدگـــــی تـــــو را نیز خواهـــــد زد. . .

 

خیانت را ........

معلـم ها یادمان دادند ........

آن جـا که گفتند :

جــای خــالی را بایــد پــر کــرد ... ! ! !

 

آدمی که بخواهد برود…

میرود!

داد نمیزند که من دارم میروم!!!

آدمی که رفتنش را داد میزند..

نمیخواهد برود!

داد میزند که نگذارند برود!!!

 

مَــحال اسـت بِــبَـخشم کسـے را کــه...

وَسَـطِ خـنده هـایمـ

وَقـتــے بـه یـادش مـــــے اُفتـــم...

گـــــریـه امـ مـے گـیرد...!!!

 

کاش جایمان عوض میشد

تا

تو میدانستی

که چقدر "بی انصافی"

و

من

میدانستم

"چرا" . . .

 

دستهــايم را محکمتر بگيـر

من هنوز هم نميخواهــم

تورا...

به دست خاطرات بسپارم...

 

گـفـتـی: "بــازی" بــُرد و بـاخــت دارد...

ولـــی...

زبـانــم بـنـد آمــد بـگـویـم:

کـه مــن "بـازی" نـکـردم؛

مــن بـا تــو "زنـدگـی" کـردم!!!

اینجا ...

مهم نیست کجاست...!

بی تو،

 همه جا دوردست است!

 

اینجا در دنیای من گـــــــــــــــــرگ ها هم افسردگی مفـــــــرط گرفته اند....

دیگر گوسفند نمی درند...

به نـــی چوپان دل می سپارند و گــــــریه می کنند...

قلب کال مـن

 

در فصل دست های تــو می رسـد

 

فصـلی برای تمـــــام رؤیــاها

 

دستــی برای تمـــام فصـــــل ها . . .

 

از میان همه ی مــــــــــردهـای دنیا، فقط کافیست پای "تـــو" در میان باشد ...

نمی دانی برای تــــو "زن" بودن چه کیفــــــــی دارد!


اگر هُـــــــــرم نفسهــــــــایت

به داغــــســــــتان لبهــــــــایم

گل تبـــــخــــــال بنشــــاند؛

من این تبخــــال شـــــیرین را

که تنهــــــــا یادگار توست...

به دنیــــــایی نمـــــــی بخشم!


این روزها،

دلم اصرار دارد

فریاد بزند

اما...

من جلوی دهانش را می گیرم،

وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!

این روزها من ...

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،

خط خطی نشود!

سکوتی می کنم به بلندی فریاد ...

فریادی که فقط و فقط خدا آگاه باشد

از راز دلم

از این روزهای تنهایی و دوری و ...!

حسرت ، که در این هجــــــــــوم تاریکی

صدای دل هم به جایی نمی رسد!

من دیـــوانه ی آن لـــحظه ای هستــم که تو دلتنگم شوی...
و محکم در آغوشم بگیــری ...
و شیطنت وار ببوسیم ...
و من نگذارم...

عشق من ...

بوسه با لـــجبازی، بیشتر می چسبـــد!!!

درد مـــــن چشمـــــانـــی بــــود کــه بــه مــن اشکــ !

هدیـــه میــــداد و بــه دیگــــران چشمــــــــکــ ـ ـ ـــ !‬

میگویند کلمات میتوانند سخت ترین

لحظه ها رو توصیف کنند

اما شکستن قلب هرگز قابل توصیف نیست

دلم لحظه ای را می خواهد !

که تو باشی ...

همین کنار نزدیک به من

درست روبروی چشم هایم

همنفس نفسهایم

خیره شوم به لبهایت

دست بکشم به تک تک اعضای صورتت

بعد چشمهایم را ببندم و ...

" ببوسمت "

آن لحظه دنیای من تمام می شود .

" به خدا که واقعاً تمام می شود "

روزی می رسد که دوباره از کنار هم عبور می کنیم...

و آن روز ...

تــــــــــو فقــــــــطـ یـــــــــک...

غریبه آشنایی...

 

میگی دوستم نداری و میخوای بری

باشد حرفی نیست...

من که دوست دارم نمیزارم بری...

خدایا!

دستانی را در دستانم قرار بده

که پاهایش با دیگری پیش نرود...

لعنت به من كه ساده دل بريدم....لعنت به من كه دردتو نديدم

لعنت به من كه پاي تو نموندم....لعنت به من كه قلبتو شكوندم

روياي تو شده جدايي از من....همنفسم بيا بمون پيش من

خودت ميدوني كه سهم ما نيست....جدايی و بريدن و شكستن

چشماي من پر از اشك شب و روز....حق ميدم بهت تو اتيش عشق من نسوز

برو با کسی كه تو روياهاته....ولي بدون قلب منم باهاته

روياي تو كابوس شب هاي من....دليل خنده هات حرف دل من

ميخواي بري ،برو كنار اون كه....حرفاش دروغه گل تنهاي من

باز هم که رفتی و تنهایی من سر به فلک کشیده است
باز هم که نیستی و اشکهایم سیل مانند مرا به زیر کشیده است
باز هم که سوختی و باز برای شمع شدن پشیمان شده ام
باز هم که یادت امانم را بریده است
باز هم که غصه دارم در قلب تاریکم از نبود تو
باز هم که نمیشنوم صدای دلنشینت را در خانه سوت و کورم
باز هم که گم شدی در خاطره ها وچشمم از دیدن عکس تو سیر نمیشود
سالهاست که رفتی ولی هر روز اینها را تکرار میکنم
شاید بشنوی ،بفهمی،احساس کنی
در واقعیت نه ولی انتظار امدنت در خوابم را که میتوانم داشته باشم
باز هم که بغض و بعد ..............مثل همیشه

 وقتی چیزی نمیگی من مرده ام .... به نسیم صدای خوش و روانت ، گاهی تکان میخورم .... همین!!

دلم بهانه ات را می گیرد ... 

چقدر امروز حس می کنم نبودنت را ...

صدایت در گوشم می پیچد و من می گویم :

" جانم؟ .... مرا صدا کردی؟! "
تعداد صفحات : 18
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد