عـــــــلـــــــی جـــــون

 

به خاطر تو خورشید را قاب می کنم و بر دیوار دلم می زنم

به خاطر تو اقیانوس ها را در فنجانی نقره گون جای می دهم

به خاطر تو کلماتم را به باغهای بهشت پیوند می زنم

به خاطر تو دستهایم را آیینه می کنم و بر طاقچه یادت می گذارم

به خاطر تو می توان از جاده های برگ پوش و آسمانهای دور دست چشم پوشید

به خاطر تو می توان شعله تلخ جهنم را

چون نهری گوارا نوشید

به خاطر تو می توان به ستاره ها محل نگذاشت

به خاطر روی زیبای تو بود

که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند

به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود

که دست هیچ کس را در هم نفشردم

به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود

که حرفهای هیچ کس را باور نداشتم

به خاطر دل پاک تو بود

که پاکی باران را درک نکردم

به خاطر عشق بی ریای تو بود

که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم

به خاطر صدای دلنشین تو بود

که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست

عزیزم...

عشق را در تو  ، تو را در دل ، دل را در موقع تپیدن 

وتپیدن را به خاطر تو دوست دارم

من غم را در سکوت ، سکوت را در شب ، شب را در بستر

وبستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم

من بهار را به خاطر شکوفه هایش

زندگی را به خاطر زیبایی اش و زیباییش را

 به خاطر تو دوست دارم

 

مــــــــــرد باید وقتــی مخاطبش عصبانیه، ناراحته، می خواد داد بزنه، وایسه

روبروش بگه: تو چشامــــــ نیگا کن، بهتـــــــ میگم تو چشامـــــ نیگا کن، حالا

داد بزن، بگو از چی ناراحتــــی؛ بعد مخاطبـــــ داد بزنه، گله کنه، فریاد بکشه،

گریه کنه، حتــــی با مشتای زنونه ش بکوبه تو بغله مرد… آخرش خسته میشــه می زنه

زیر گریه… همونجا باید بغلش کنه، نذاره تنها باشه، حرف نزنه ها، توضیح نده ها، کل

کل نکنه ها، توجیه نکنه ها… فقط نذاره احساس کنه تنهاستــــــ… مرد باید گاهی وقتا

مردونگیشو باسکوتـــــــ ثابتـــــ کنه

دلتنگی…! احساس قشنگیه؛ وقتی بدونی اونی که دوسش داری، فراموشت نمی کنه

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت

 

 

نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:

اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز

رو برات می خرم… دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که

هر روز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا… و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه

افتاد و گفت: نه… خدا نکنه… اصلآ کفش نمی خوام


از ” نبودنـــــت ” دلـــگیر نیستم… از اینکه روزگاری ”همه ی دنیایم بـــــــودی

دلگـیــــــــرم

تعداد صفحات : 81