لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلـــــرزد، دلــــــــم ، دستـــــم
بازگویی درجهان دیگری هستـــــــم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های ! نپریشی صفای زلفـــــم را، دست
آبرویم را نریزی، دل
- ای نخورده مست -
لحظه دیدار نزدیک است
سنگ صبوره همه باشی...
پای حرفا و درد و دلای همه بشینی و ب حرفاشون گوش بدی....
ولی وقتی خودت ی شونه ی گرم واسه همه دلتنگیات نیاز داری
هیچکس"
کنارت نباشه...
نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم
حکایت من ٬حکایت کسی است
که عاشق دریا بود
اما قایق نداشت
دلباخته ی سفر بود
اما همسفر نداشت
حکایت کسی است که زجر کشید
اما ضجه نزد
زخم داشت ٬ولی ناله نکرد
نفس می کشید ٬اما هم نفس نداشت
خندید تا کسی غمش را نفهمد...
همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است